دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دنیای کوچک من!

مدت زیادی‌ست که شور و شوقی برای نوشتن ندارم. حرفهایم ته کشیده. همه چیز مثل هر روز است. اتفاق خاصی نمی‌افتد . من هی بزرگتر می‌شوم و هی به هیچ می‌رسم.

چه کردم در این سال‌هایی که گذشت؟ هیچ... چه دارم؟ هیچ... آینده؟ امروز؟ دیروز؟ به کدام‌ش دلخوش باشم؟ به خاطرات گذشته ام، به امروزم ... یا به فردای مبهم و تنهایی که پیش رو دارم؟

نه...

چه خوب بود اگر می‌­شد گناه روزهای دوست نداشتنی را به گردن کسی انداخت. به گردن دوست پسر سابق... دوستان قدیم... همه‌­ی آن­هایی که آمدند، گذشتند، رفتند... به گردن پدر و مادر... دنیا... تقدیر و سرنوشت...

افسوس که اگر تمام آدم‌­ها را هم کنار هم بگذاری باز می‌­دانی در برابر این همه سر خودت از همه پایین‌­تر است.

.

.

.

یادت بخیر شادمانیِ بی سبب.


:-(

زمستانی که هرگز نیامد...

آن سال به گمانم چهار ساله بودم که مادرم از پشت پنجره آدم برفی‌هایی را به من نشان داده بود که چشم‌هاشان، دکمه های ژاکت کهنه‌اش بودند و من سال‌ها بعد بود که فهمیدم بهار که می‌رسد آدم برفی‌ها کوچ نمی‌کنند، بلکه آب می‌شوند. و این برای باور من تکان دهنده بود. هفت ساله بودم. نه روزنامه می‌خواندم و نه رادیو فردا را گوش می‌دادم. از زنده باد و مرده باد هم خوشم نمی‌آمد. اما دنیا را یک طور دیگر می‌خواستم. هنوز هم نمی‌دانم چه طور؟! یک طور دیگر تر... انگار در من جا نمی‌گرفت یا من در آن... اما دنیا را نمی‌شود عوض کرد!  یعنی کار من نیست لااقل. یاد گرفتم متعالی باشم... همواره ببخشم، بگذرم، به دل نگیرم و عاشقی کنم هر روز... چهارده ساله بودم و روزنامه نمی‌خواندم؛ اما خیال آدم‌برفی‌هایی که کوچ نمی‌کنند بلکه آب می‌شوند رهایم نمی‌کرد. شازده‌ کوچولو را که شناختم تازه فهمیدم کوچ هم می‌شود کرد اما چقدر شبیه بود به آب شدن آدم‌برفی‌ها... و خیال کوچ کردن و آب شدن از دنیایی که در من (یا من در آن) جا نمی‌گرفت هر دو در زمستان با من اجین شدند. در زمستانی که هرگز نیامد... نمی‌دانم چرا نمی‌آید؟ عجیب هوای کوچ کردن و آب شدن دارم...

کاشکی!

یک‌وقتی، یک‌جایی خوانده بودم: که آدم گاهی نیاز به بودن یک‌نفر دارد که فقط بنشیند کنارش و همه حرفهای بی‌ربط و باربط‌ش را بهش بگوید و بعد برود... یک‌جور درددل کردن... یک‌جور حرف زدن با خود... یک جور واگویه‌کردن نزد آینه‌ای که نظر نمی‌دهد...
این به‌ گمانم یک خصلت کاملن انسانی‌ست و آن‌طور که کتابها می‌گویند یک‌خصلتی که قسمت زنانه‌اش بیشتر‌است.
من اما نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت نیاز به همچین شخصی را احساس نکردم. یا شاید این‌قدر احساس کردم و این‌قدر پیدا ش نکردم که پاک فراموشم شده بود.

این‌ روزها خیلی خسته‌ام... خسته از چیزی بیشتر از رسیدن به هیچ... باید مثل یک تکاور سپر و خفتان بپوشم و جلوی زندگی بیایستم... و کسی نیست که نه‌ شرح خستگی‌ها را برایش تعریف کنم و نه داستان موفقیتهایم را... آنها که هستند هم می‌دانم که حوصله‌ی شنیدن ندارند. می‌دانم... می‌دانم تنها هستم و می‌دانم خودم انتخاب کردم که تنها باشم.

فقط نمی‌دانم این حالی که دارم، که مثل ماهی بیرون از آب له‌له می‌زنم، از چیست؟ نه آنطورم که از تشنگی بمیرم و نه حس آرامش و بی‌نیازی دارم...

چیزی در من گم شده شاید!

نکند چیزی را از یاد برده باشم؟

کاش یکی بود... درست همان که می‌خواهم باشد.

فقط کاشکی!

سفر مرا به کجا می برد؟

این روزها آغشته به بوی خون کسانی ست که ناغافل رفتند.
سوگ ها تمام می شوند... سختی مرگ به مردن نیست به تحمل ناپذیر بودنش است! حیف آنها که با این همه مهربانی رفتند... دعا می کنم خدا دوستشان بدارد.
تصورش شاید خیلی جالب نباشد که تمام این روزها به قول آیدین وسط خشم و خون، من تدارک سفری را می دیدم که گاهی فکر می کنم تمام سالی که گذشت را فقط به این رسالت زندگی کردم... زنده ماندم...
می رم هند.
دهم جولای که می شود نوزدهم تیر. آقای هندی در سفارت که انگار برایش عجیب بود درخواست ویزای من به منظور "تمارین روحی" است، ازم پرسید: چرا اینجا را انتخاب کردی؟ لبخند زدم. گفتم: انتخاب نکردم. انتخاب شدم... و راستی که همین بود. آدم وقتی تحت تأثیر ناگهانی رازی قرار می گیرد، جرأت نافرمانی نمی کند. و این سفر جوری ساخته و پرداخته شد که من ترسیدم نروم.
می روم و شاید روزی باز گردم.
اما کی؟ نمی دانم...
اما چگونه؟ نمی دانم...
پدرام می گفت: دوستی یک مسأله ی درونی ست. من اما حرفش را نفهمیدم... جایی دیگر گفت: مردمی که من در این روزگار می بینم، مردمی ظاهربین و سطحی اند. آنها به شایستگی و مزیت، همچون چیزی که شکل دارد می اندیشند... اگر به آنها درباره ی بی شکلی بگویی، گنگ و بی صدا می نشینند و گیج می شوند...
به گمانم، دوستی درونی باید شبیه به همین بی شکلی باشد.
این دوستی درونی هر چه هست زیباست و پایانی نخواهد داشت.