اجرای اصلی سرود پاییز آمــد ...
با ملودی "ساری گلین"
:
پاییز آمد
لابلای درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند
من با قلبی به سپیدی روز
به امید بهاران
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان مینشینم
باشد روزی به ندای بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
شعر هستی بر زبانم جاری
پر توانم آری
میروم در کوه و دشت و صحرا
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود را در توفان
در کنار یاران مینوردم
در کوهستان یا کویر تشنه
یا که در جنگلها
رهنوردی شاد و پر امیدم
دارم امید که دهد سختی کوهستان
بر روان و جانم
پاکی این کوه و دشت و صحرا
باشد روزی که رسد شهر هستی بر لب
جان نهاده بر کف
راه انسانها در نوردم شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن
جان فدا کردن در راه میهن
__________________________________
پینوشت: ما که هر چهار فصلمان پاییز بود!
دنیا دارد به کدام سمت میرود؟!
به کدام سمت؟! نمیدانم، اما باور دارم که راهش را میشناسد.
خوشا رفتن!...
اما من (!!!) نمیدانم چرا بهش اعتماد نکردم... مقاومت کردم، مخالفت کردم، بهانه آوردم، فرار کردم... پناه بردم به قرص، خواب، کتاب، فیلم، کار، ورزش... هرچی!
چنگ انداختهم به خیالهام... آرامش خیالیم... سرزمین اَمن خیالیم... و تعلقهای خیالیم...
یک وقتهایی هم وانمود میکردم؛ پذیرفتهم؛ هرچه بادا باد!... ولی دروغ بود.
همهش از ترس بود. ترس...
اینها را امروز میگویم، شاید چون پذیرفتهم چیزهایی هست که نمیتوان و نمیبایست تغییر داد... تجربههایی که نمیشود پشتِگوش انداخت یا به کسِدیگری محول کرد... هزار بار هم اگر فرار کنی بالاخره یک روز مجبوری با آن رویارو شوی...
یکروزی... مثل امروز... که میتوانست دیروز و دیروزهای از دست رفته باشد حتا... اما دریغ!
منتظر چی هستم پس! اینهمه دست دست میکنم که چه!
دنیا بینقص است.
و
نمایشِ بینقصِ دنیایِ بینقص، تنها به یک سمت میرود: حقیقت!
و
حقیقت یکی است!
میدانم!
ولی؛
نمیتوانم!
نمیشود....
نمیشود....
گیر کردهم به روزمرگی و نقش باطل و هیچ! ...
دلم قصه میخواهد! قصه...
یک قصهی دُرسته... که ناتمام نباشد! که ناتمام نماند! ... محو باشد و بیانتها که هی بروی و بروی و هی آخرش از اول پیدا نباشد!
قصه... قصهای بیغصه! با رنگهای واقعی و شفاف که شبهای مهتابی بلند داشته باشد با روزهای سفید کوتاه. و از هیچی صدا در نیاید مگر همهمهی رویاهایی که پروازت دهند و به راه بیفتی، کجا؟! نپرس... برو... قصه خودش راه را میشناسد... میداند... و خوب هم بلد است که بیزمان و بیمکان حجمهای سیال و شناور بسازد. که بیتار و بیپود و بیگره خیال ببافد. که یکهو یکجوری بشود ببردت در شهر قصه قدم بزنی و یکجاهاییش حتا گم بشوی در ؛ نور.. صحنه.. صدا.. آماده؟ سه.. دو.. یک.. ضبط میشود: حرکت!
... چی!؟
I feel certain that I am going mad again. I feel we can't go through another of thoseterrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So, I am doing what seems the best thing to do... You see I can't even write this properly... {Virginia Woolf last note}۱
شک ندارم که باز دیوانگی به سراغم آمده. احساس میکنم نمیتوانیم دوباره با آن لحظههای وحشتناک مواجه شویم و اینبار بهبود نخواهم یافت. دوباره صداهایی میشنوم و نمیتوانم تمرکز کنم. بنابراین بهترینترین کاری که به نظرم میرسد را انجام میدهم... میبینی! حتا نمیتوانم این نامه را درست بنویسم... {آخرین نامهی ویرجینیا وولف}۱
--
داشتم فکر میکردم که خیلی هم خوب نیست یکی هی بیاید، حرفهای تکراری بزند. نه اینکه فکر کنید حرفهایم ته نکشیده ها ! نه، برعکس... با همهچیز و از همهچیز حرفها دارم که بگویم ولی به نوشتن که میرسد نمیدانم چرا یکهو میشود قبلی... یا بهتر است بگویم قبلیها. انگار یک نقطه بیشتر آغاز و پایان نیست!
گرچه؛ تعجبی هم ندارد، چندان...........
وقتی درهمهچیز و همهکس، همهجا و همهوقت، فقط تویی که میبینم.
همه تویی... تو ٬ همه میشوی! به من که میرسد، من هم، تو میشود!
The world is spinning around my head
Have I, have I become
The best beloved of the world
- or am I drunk
?!!!