دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

ردِ پای کسی‌ که آرامش‌م را به هم زد،  دنبال کردم؛ 

و 

به خودم رسیدم.

هیچکس‌م

 I`m Nobody! who are you

Are you – nobody – too

Then there`s a pair of us

Don`t  tell

They`d advertise – you know

How dreary – to be – somebody

How Public – like a Frog–

To tell one`s name – the livelong june –

To an admiring Bog

"Emily Dickinson/"Makers of the Modern World

من هیچکس‌م! تو کیستی؟ 

تو هم آیا – هیچکسی –؟

پس جفت یکدیگریم – نگو! 

می‌دانی که طردمان می‌کنند. 

چه کسالت‌بار ست کسی– بودن –

چه فاشی‌ست چون قورباغه‌ای 

نام خود را سراسر روز تکرار کردن 

برای مردابی ستایشگر! 

امیلی دیکنسون/از کتاب"آفرینندگان جهان نو"

میراث عشق

این زخم‌ها؛

نوش‌دارو ندارند که هیچ، ترس‌ و تردید هم دارد مدام به‌شان نمک می‌پاشد! نمک، زخم را تازه می‌کند و من از درد به خودم می‌پیچم! می..پی..چم.. و گُم می‌شوم؛  

هر روز... بیش تر... دور تر... بی‌رمق تر...

پیچیده‌شده به خودم -چه پیچیده‌شدنی!- و گم‌شده در خودم -چه گم‌شدنی!-  

خدایـم لابه‌لای توفان بود. و آن بُت، ابراهیم را می‌خواست؛

به‌م گفت: زلیخا .... و قصه بوی خیانت گرفت!  

بوی نیرنگ و توطئه... بوی چنگ انداختن به عشق!!!  

بویی که دلم را آشوب می‌کرد... می‌ترساندم... گیج و سرگردان از قصه آمدم بیرون!

دیگر اما گریختن و خواب سیصد ساله هم به کارم نمی‌آید چراکه دقیانوس در تمام خواب‌هایم بیدار است... همان دقیانوسی که منــم! و روی یک وجب اکنون ایستاده‌ام... آدمی کوتاه است و مجال آزمون و خطا این همه نیست که من هر روز از زمین و زمان بالا ‌بروم و هربار هم مایوسانه پرت شوم پایین. پایین‌تر!...  

و باز روز از نو... قصه از نو...

 

قصه‌ی جهـان تلخ است، 

به کام هرکه، حوا، مادرش باشد!   

تو چه می دانی؟!

تمام شد... تمام شدم... ببین! تب دارم، قلبم تندتند می‌زند، بی‌خوابم، خسته‌م، بی‌حوصله‌م...  

بی‌خود فکر نکن که دلم تنگ شده! بهانه می‌گیرم!... نه... دلم خوب است! 

فقط بیمارم!

می‌فهمی؟! بیمار!

بیمار را می‌برند بیمارستان. دکتر و دوا می‌کنند. ساده‌س! خودم راه را می‌دانم. تنهایی هم بلدم برم... گُم نمی‌شوم! ... یک حیاط شکل میدان صد نارمک دارد و یک نگهبان... و ساختمان بیمارستان که بوی مواد ضدعفونی کننده هم نمی‌دهد... اتاق خالی‌ست. یک تخت کنار پنجره که با حصارهای فلزی قاب شده و خورشید راه راه می‌شود تا به من برسد.

روزی سه مرتبه پرستار که لباس پرستاری‌ش هم بیمار است با یک لیوان آب و قوطی دارو به‌م سر می‌زند. بی‌لبخند... قرص‌ها را نگاه می‌کنم ؛ پنج‌..شش تا دانه‌ی رنگی کوچک: صورتی.. سبز.. سفید.. قرمز... پرستار آب را طوری می‌چپاند توی دستم که یعنی زود باش و من بی‌معطلی همه‌شان را یکجا می‌ریزم توی دهانم... یک قُلُپ آب هم روش!  

پرستار می‌گوید: خوردی؟ دهانت را باز کنم ببینم. آآآآآآآ می‌کنم تا ببیند که هیچ قرصی نمی‌بیند. خنده‌م گرفت!... انگار براش عجیب است آن‌همه قرص چه‌طوری فقط با یک قلپ آب، رفته پایین... نمی‌داند که من یک پا اُستادم، فوت و فن قرص خوردن را بلدم! 

پلک‌هام دارند سنگین می‌شوند و دنیا تار و تار تر... صداها در گوشم کش میآیند و سقف نزدیک تر شده به‌م... پایین تر... سیاهی... خواب...

عصرها می‌روم توی حیاط... سرم سبک شده از انبوه خیال ها... بی‌حسم...  هیچ‌کی نیست جز نگهبان که دارد ثانیه را می‌شمارد بلکه شیفتـش زودتر تمام شود و برود... کجا؟!!! از خودش هم بپرسی، نمی‌داند.

نگاه‌م سنگین است... یکجوری که روی هرچی می‌افتد، پهن می‌شود... قفل می‌ماند و در محیط نمی‌چرخد. محیط؟.. محاط؟.. حیاط !.. ح..یا..ط.. آهان! یادم آمد. در حیاط هستم. حیاط : میدانی مستطیل شکل، حوض، درخت، نیمکت، چمن، ... پس پرنده‌ها کجان؟ گنجشکی.. کبوتری.. کلاغی.. چه می‌دانم! هرچی.. پرنده ندارد اینجا؟!!!

من راه می‌روم... حیاط کوچک است اما زود خسته می‌شوم... گرسنه‌ام... برمی‌گردم اتاق تا شام بخورم. زیاد می‌خورم! قرص قرمز کارِ خودش را کرده انگار... حسابی گرسنه‌م می‌کند.. گرسنه‌تر... دیگر سیر نمی‌شوم، هرگز!

دراز می‌کشم.. دلم پُر از غذا ست.. و سقف را نگاه می‌کنم... ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعتـها.. ساکن است یا من گذشت زمان را نمی‌فهمم؟! سرد و ساکت... هیچ احساسی ندارم. در سرم فکری نمی‌گذرد. هیچی! این خاصیتِ قرص سفید است... شایدم قرص صورتی باشد.

اینک خاموشی! وقت خواب است... و من از موهبت قرص سبز رنگ، اصلن نفهمیدم کِی خوابم برد... و چه خوابی! هیچ کابوسی در خوابم نیست. خوابی سیاه و سنگین... اما، دستی ابدیت خوابم را بَر هم می‌زند... صدایی ناشناس دارد بلندبلند نام مرا می‌گوید... و تکانم می‌دهد!... پرستار است که دارد بیدارم می‌کند!... نه.. نه.. نه، هنوز خوابم می‌آید... برو، بذار بخوابم، لعنتی!

می‌گوید: اتاق شُک... دیر شده، زود باش!... پا شــــو!... بدو...

آنجا بی‌هوش‌م می‌کنند... و دیگر هیچی نمی‌فهمم! هیچی یادم نمی‌آید!...

.

.

.

حالا؛

مدتهاست

من و بی‌خوابی‌ و بی‌خوابی‌ و من،

در هم
گم می‌شویم، غلت می‌زنیم، تا صبح
که خوابمان ببرد...

.

.

.

باید برم بیمارستان...

... ببین! تب دارم...

بیمارم!

خدایا ؛

خیلی خست‌َم...
می‌شه فردا صُب بیدارم نکنی دیگه ؟ 

.