دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

ترسیده ام...

حالِ عجیبی دارم؛ از این قرص‌های لعنتی! که هم دوست دارم در خلسه‌اش حل شوم و هم از آن فرار کنم...

.

پرستو می‌گوید: دوست‌داشتن خوب است اما دوست‌ داشته‌شدن بهتر است...

من اما؛ بیشتر دوست دارم عاشق باشم تا معشوق. از اینکه دیگران دوستم‌بدارند، کلافه می‌شوم و هیچ‌وقت از آن‌هایی که دوستم‌داشتند یا لااقل وانمود می‌کردند که من برای‌شان موجود یگانه‌ای هستم، شعفی احساس نکرده‌ام. ترجیح می‌دهم کسی باشد که دوستم نداشته باشد، اما دوستم باشد. دوست صمیمی!

.

عجیب است که هر‌چه بیشتر تلاش می‌کنم از ارتباط های یکنواخت روزمره دور باشم انگار بدتر می‌شود... خودم فکر می‌کنم بهترین کار را کرده‌ام اما مدام همه را می‌رنجانم... نمی‌فهمم چرا؟! کم‌کم دارم ناامید می‌شوم که نمی‌توانم... هرچه می‌کارم انگار در زمین بایر است.

.

ترسیده ام... ترسیده ام... ترسیده ام...


انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Sunday June 29, 2008 - 08:15am

به سوی شادی راهی وجود ندارد، شادی خود راه است!

هر چه بیشتر تلاش می‌کنم برای «شاد بودن»! بیشتر احساس می‌کنم که دارم از خودم دور می‌شوم... خُب شاید هم بی‌فایده باشد اما بی‌فایده رفتن هم گاهی خودش تنوع است... به گمانم ثبت دوست‌نداشتنی‌ها فقط به ‌درد ابدی ‌کردن‌شان می‌خورد و بس.

.

به قولِ آیدین: ما موجودات به اصطلاح انسان شانس زیادی به جز «شاد بودن» نداریم.

.

.

می‌روم تغییری به وجود بیاورم.

هر چه می‌خواهد باشد، باشد!


انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Thursday June 19, 2008 - 09:00am

حس غربی ست آرزویی نداشتن!

بی‌آرزویی؛
یعنی رسیدن.
یعنی ایستادن و ماندن.
یعنی مرگ!
.
.
و من صدای پای مرگ را به وضوح در شریان‌هایم می‌شنوم!
.
گویی هیچ‌چیز دیگر مرا به خود نمی‌خواند...

انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Sunday June 1, 2008 - 10:17pm

شبیه هیچ چیز نیست.

او را به خاطر آن ترانه خاص وجودش که هیچ جا از هیچ کس دیگری نشنید‌ه‌ام و همیشه برایم جالب است، دوست دارم... به خاطر اینکه با زندگی بازی می‌کند... شبیه هیچ چیز نیست!
باز انگار از آن زمان‌هایی‌ست که روح‌م قادر نیست در بدن‌م بگنجد... یک دوست‌داشتن همراه با آرامش... بدون نگرانی...
.
نتیجه‌ی نهایی‌اش مهم نیست... اصلن مهم نیست که دستِ آخر چه می‌شود... ترانه‌ای‌ست که در فضایی آرام سروده می‌شود... بی‌بغض... بی‌غصه...

انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Wednesday May 21, 2008 - 07:01am

هیچ

این داستان بخشی از زندگی درونی من است.


واقعیت این است که هیچ همان هیچ است و از هیچ نمی‌توان سهمی داشت ...سهم من نبود لابدیا شاید اگر بود پیش از من برش داشتند.

.
وقتی به ‌دنبال هیچ باشی، معلقی... تکلیفت با خودت هم بلاتکلیف می‌شود... و با زندگی... با آن راه‌های نرفته دیگر که همیشه به‌خاطر هیچ نرفته‌ای و کسی چه می‌داند، شاید آنچه می‌جویی در آخر آن راه‌های نرفته باشد.

.
می‌خواهم برگردم... برگردم و با خودم خلوت کنم... شاید کتابی هم خواندم. همان کتابی که بهارک عزیز می‌گفت؛ رویای ساحره!

.

زندگی وقتی زندگی‌ست که به‌ تو هویت بدهد. و من در کنار هیچ بی‌هویتم!

.

می‌خواهم برگردم.

شاید وقتی دیگر... راهی دیگر.


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Saturday February 9, 2008 - 09:00am