دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

هیچوقت‌ها

هر صبح درست مثل همیشه است. بی کم و کاست...

هیچ‌کس نمی‌داند چه اتفاقی در انتظارش است. یک حادثه... یک عشق... یک تصمیم... یک کسالت و یکنواختی... یک روز متفاوت یا شاید مرگ...

عجیب است که هر چیزی می‌تواند در کمتر از یک دقیقه دیگرگون شود!

حس دوگانه‌ای با من هم‌راه است... انگار خودم را از دور تماشا می‌کنم...

می‌خواستم بنویسم... می‌خواستم بکِشم... می‌خواستم بشنوم... تا سر حد مرگ. هیچ‌گاه مجال نبود. شاید هم بود و دستی می‌طلبید و اراده‌ای... که من نداشتم.

وقت محدود است و من در ابتدای جاده‌ام.

تنهایِ تنها... و هوا سرد است، مثل هیچوقت‌هایی که همیشه سرد بودند!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Wednesday October 15, 2008 - 12:22am


خدا و مداد رنگی هایم.

این روزها که در میان همه‌ی تنهایی‌هایم، بیشتر زمان‌م را به خدای گم‌کرده‌ام فکر می‌کنم، دوباره به ‌سرم زد که بنویسم... شاید کسی پیدا شود و به‌ من بگوید خدای‌م کجاست؟

من درحال تجربه کردن حس‌هایی از زندگی‌ام که تقریبن در عمرم بی‌نظیر بوده‌اند.  

چیزی شبیه سکوت... چقدر بی‌صداست همه چیز... بی صدا و بی رنگ...

انگار همه‌ی مدادرنگی‌هایم را گم کرده‌ام...

این بهترین بهانه ‌ا‌ست برای این روزهای بی‌ر‌نگ و مات...

خدایم هرجا که رفته‌ باشد جعبه‌ی مداد‌رنگی من هم همان‌جا با اوست!

و من سخت نیازمندم... به او و به رنگ‌های درخشنده و شادی‌آفرین...

می‌ترسم نکند حقیقتن خدا را در خودم کشته باشم؟ نمی‌دانم بی‌خدا و بی‌رنگ چطور باید زندگی کرد... تجربه‌ای ست بی‌مانند و وهم‌آور برای منی که همیشه با لبخندش دچار رنگین‌کمان می‌شدم.

...

راستش می‌ترسم از این حس‌ها چیزی بنویسم... یک‌وقتی اما احتمالن خواهم نوشت. وقتی‌که حس‌هایم همه‌چیز را دربر‌بگیرند و بی‌تفاوتی در همه‌ی من جاری شود.


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday October 3, 2008 - 10:11pm

 

پایان!

حس غریبی دارد، همه‌ی حرف‌ها را زدن و چیزی برای گفتن نداشتن!

...

در آستانه ی یک سقوط از بالاترین نقطه‌ی پرتگاه به پایین نگاه می‌کنم.

من عمق سقوط‌م را برآورد می‌کنم.

و می‌اندیشم که در تمام طول سقوط، به چه چیزهایی خواهم اندیشید؟

به زندگی؟ به عشق؟

به چیزهایی که از دست رفت یا هرگز بدست نیامد؟

یا این‌که چرا همه‌ی آدم‌ها رنگ‌شان آبی نیست؟

اصلن چرا همه می‌بایست که آبی باشند؟

آیا پس از این سقوط، من باز به زندگی بازخواهم گشت؟

این راه بی‌بازگشت چگونه و از کجا شروع شد؟

چگونه پایان می‌یابد؟

آیا من آغاز یک راه را تجربه می‌کنم یا پایانش را؟

من در آستانه‌ی یک سقوط‌م... و این سرآغاز یک پایان اجباری است...


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Sunday August 17, 2008 - 05:50am


 

و زمان می گذرد!

همیشه باید بگذاری که زمان بگذرد،
این بهترین روش برای فراموش‌کردن یا حتا به‌خاطر آوردن است. البته؛ شاید، نیازی هم به این کار نباشد و من هم مطلقن نیازی نمی‌بینم، اما گاهی بعضی کارها را بر خلاف میل‌ت می‌بایست که انجام بدهی.

.
.

آه!  ای آدم‌های خودخواه! من، هنوز فکر می‌کنم فضیلتی برتر از دوست‌داشتن و هر روز بیشتر دوست‌داشتن وجود ندارد... هنوز فکر می‌کنم باید یکسره دوست‌داشت و عاشق بود، همیشه... همه‌جا... و شاید اگر بگویم همه را، اشتباه نکرده باشم!

همه‌چیز و همه‌کس را؛ از خورشید و ماه گرفته، تا بلبل و زنبور.


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Thursday July 3, 2008 - 06:43pm

 

 

ترسیده ام...

حالِ عجیبی دارم؛ از این قرص‌های لعنتی! که هم دوست دارم در خلسه‌اش حل شوم و هم از آن فرار کنم...

.

پرستو می‌گوید: دوست‌داشتن خوب است اما دوست‌ داشته‌شدن بهتر است...

من اما؛ بیشتر دوست دارم عاشق باشم تا معشوق. از اینکه دیگران دوستم‌بدارند، کلافه می‌شوم و هیچ‌وقت از آن‌هایی که دوستم‌داشتند یا لااقل وانمود می‌کردند که من برای‌شان موجود یگانه‌ای هستم، شعفی احساس نکرده‌ام. ترجیح می‌دهم کسی باشد که دوستم نداشته باشد، اما دوستم باشد. دوست صمیمی!

.

عجیب است که هر‌چه بیشتر تلاش می‌کنم از ارتباط های یکنواخت روزمره دور باشم انگار بدتر می‌شود... خودم فکر می‌کنم بهترین کار را کرده‌ام اما مدام همه را می‌رنجانم... نمی‌فهمم چرا؟! کم‌کم دارم ناامید می‌شوم که نمی‌توانم... هرچه می‌کارم انگار در زمین بایر است.

.

ترسیده ام... ترسیده ام... ترسیده ام...


انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Sunday June 29, 2008 - 08:15am