دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

عاشق پیشه

به او؛ که گفت عاشق پیشه ام من!!!

می دانی؟
هنوز هم فکر می کنم فضیلتی برتر از دوست داشتن و هر روز بیشتر دوست داشتن وجود ندارد.
این "عاشق پیشه" کنایه بود از چی و چرا؟ نمی دانم.
نمی دانم و خوب است که نمی دانم. همین خوب است!
راستش زندگی در شک و راز برایم زیباتر است ...
وقتی که شک داری رویا و خیال مال توست با دامنه‌ای نامحدود...
به یقین که برسی، دنیا دست واقعیت می افتد.
و واقعیت به همان عریانی که می‌بخشد، از تو بازمی‌ستاند.
تلخ است...
خب؛
یک‌وقتهایی زندگی سخت هم می‌شود اینقدر که نمی فهممش و گیجم می کند مثل فلسفه!
این‌وقتها، دلم می‌خواهد از زندگی بیایم بیرون!
نمی دانم چطور باید به یک دوست بگویم:
گاهی لهجه ی آدمها برایم غریبه می‌شود!
نمی دانم چطور(؟) اما همین دیگر، گفتم.

به بابک:

گفتی: زیادند دوستان دلداده
این کفران نعمت که تو میکنی
زجرش عذاب
چشم زخمی است
که دامان آینه را میگیرد
...
...
...
دوستان ِ دلداده؟
دلداده؟
دل؟
.
.
من تا یادم می آید همیشه عزیز بودم. عزیز ِ پدر... عزیز ِ مادر... عزیز ِ برادر... عزیز ِ خواهر
در دبیرستان عزیز
در دانشگاه عزیز تر
در شرکت عزیز تر تر
و همش هی صدایم کردند: "متفاوت"... که من ذوقم بگیرد و خفه شوم.
و آنها هی عروسکهایم را بگیرند و عروسک تازه دستم بدهند. هی برایم سایه ی سبز بزنند و رُژ ِ لب قرمز بمالند. هی موهایم را شانه کنند و گلهای رز و مریم روی سرم بچینند. هی شربت ِ تقویتی بهم بخورانند و غذاهای رنگارنگ توی دهانم فرو کنند و باز صدایم بزنند: "فوق العاده"... و من خفه شوم باز.
.
... همه کوچک نواز بودند با من و بزرگوار!
.
بلند می گویم: دوستم نداشته باشید لطفن. عرض عشق و ارادتتان را هم ببرید آنجا که نیازمندش باشد... من نمی خواهم... نمی خواهم متفاوت باشم... از این همه عروسک که دور و برم ریخته اید خسته ام... از سایه ی سبز و رژ ِ سرخ و آرایش غمگینم... گلها را نمی خواهم که چیده شوند... و دوست دارم دهانم همیشه مزه ی خاک بدهد، غذا نمی خواهم... تشنه ام... آبم بنوشانید...
همین جاست دیگر
رسیدیم!
بگذارید چند قدم خودم به تنهایی بردارم
چند قدم فقط
خودم
به تنهایی!
.
.
کجایی بابک؟ من بلد نیستم قشنگ حرف بزنم.
اما قول می دهم که بلد باشم قشنگ گوش کنم.
بگو آیا عذابی سخت تر در پیش خواهد بود؟
.

.

مستان سلامت می کنند...


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Monday January 19, 2009 - 08:30pm

دیـــــوانه!

آهان! انگار دارم یک چیزهایی به خاطر می آورم از روزهای ِ ناباوری.

گفتی: قرار بود که عاشق و بی قرار نشویم.

گفتم: من که همان اول اعتراف کردم که قول نمی دهم عاشق نشوم... یادت هست؟

و تو گفتی: هر جور که راحتی. به همین سادگی!

و بعد ادامه دادی: هر اتفاقی ممکن است بیفتد. هیچ چیز معلوم نیست. باز هم به همین سادگی!

خنده به لب هایت نشست، یک جور ِ خاص، که فقط خاص ِ خودت است. راستی این یادت باشد که فقط تو می توانی این طور خاص باشی. فرا از آدم... فراتر از تمام تنگناها و محدودیت ها... مگرنه این که از قدرت انسان گفتی؟ از رسالت انسان؟... قرارمان این بود که یکدیگر را برهانیم، اما رها نکنیم. یادت که هست؟

.

فیلم "آسمان بر فراز برلین" را دیده ای؟ دنیای خاکستری دامیل ِ فرشته با عشق رنگی می شود. او انسان بودن را بر فرشته بودنش ترجیح می دهد و انتخاب می‌کند تا موجود فانی شود و قدم در راه تجربه فناپذیری گذارد...

می خواهم یک راز به تو بگویم که البته خودت خوب می دانی ش. من هم یک شازده کوچولوی تبعید شده هستم. همان طور که تو روی این زمین خاکی یک فرشته ای. به نظرت چند نفر از این آدم هایی که مثل ِ بچه ی آدم، دور و برمان زندگی می کنند، همنوع "ما" هستند، از جنس من و تو! من و تو که حرفمان از جنس تن نیست!؟

.

اما خودمانیم، داری می شوی یک آدم بزرگِ به تمام معنا... دیدی آخر قصه را ؟ آخرش من دیوانه ی چشم هایت شدم...  دیـــــــــــوانه!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Wednesday December 17, 2008 - 09:56pm