دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

شبیخون

هنگام سختی‌ها آدم با خودش فکر می‌کند بدترین لحظه را می‌گذراند، اما باز زمان‌های سخت تر در راهند...

بدبختی برعکسِ خوشبختی، انتها ندارد...

بر روحم پوستی نازک مانده‌ و هر روز بیشتر ترک می‌خورد و خون‌چکان می‌شود.

هیچ‌وقت... هیچ وقت، در زندگی این‌همه حس ناتوانی در برابر خودم را نداشتم.


برسان باده که غم

   روی نمود ای‌ساقی

 این شبیخون بلا

   باز چه بود ای‌ساقی


حالیا نقش دل ما ست در آیینه‌ی جام

تا چه رنگ آورَد این چرخ کبود ای‌ساقی 


           دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
        چون به خون دل ما دست گشود ای‌ساقی

 ...

 در فرو بَند که چون سایه در این خلوتِ غم
 با کسم نیست سر گفت‌و‌شنود ای‌ساقی


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday November 11, 2008 - 08:57pm


آخرین پُست

دلم می‌خواست این پُست آخر را مثل قصه‌ی پریا می‌نوشتم.

دلم می‌خواست، می‌نوشتم: " یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری یک شازده‌کوچولو بود که دنیایش فقط یک‌ذره از خودش بزرگ‌تر بود و به دنبال دوست می‌گشت..."

این‌که این‌جا آمدم و نوشتم بهانه‌ای داشت. یک دوست صمیمی، که من دلم می‌خواهد همیشه همین‌طور در خاطرم بماند. حالا او رفته با همه‌ی انگیزه‌های من برای نوشتن و ماندن.

فراموش‌کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است.

راستش من باید زودتر به فکر این بائوباب‌ها می‌افتادم. یعنی وقتی هنوز بُته بودند... برای آن‌ها که بائوباب را نمی‌شناسند بگویم که بائوباب یک درخت است و از ساختمان یک معبد هم بزرگتر می‌شود... حالا این بائوباب‌های دنیای من اینقدر بزرگ شدند که دیگر هیچ جور نمی‌شود حریف‌شان شد. تمام دنیای کوچک من را گرفته‌اند و با ریشه‌هاشان هر روز بیشتر سوراخ سوراخش می‌کنند. از آن‌جایی هم که دنیای من خیلی کوچک و بائوباب‌ها خیلی زیاد هستند، پاک از هم متلاشی شده‌ام.

خدا می‌داند با نقل این چیزها چه بار غمی روی دلم می‌نشیند... یعنی من هم یک‌روز می‌توانم مثل آدم‌بزرگ‌ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشم‌شان را می‌گیرد؟


شاید روزی دوباره بهانه‌ای برای نوشتن‌م پیدا شود. خدا را چه دیده‌ای؟ پاییز نزدیک است.



انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday August 19, 2008 - 10:46pm


گاهی فریادی... شاید خاطره ای... اما فراموشی!

من را با آدم‌ها چه کار؟؟؟
دیگر نمی‌دانم چه چیزی کِی شروع می‌شود؟ یا این‌که کِی می‌خواهد تمام شود؟
من ؟ تو؟ یا حتی او؟
باز هم...فراموشی و خواب... همان خوابِ مرگ گونه.
من این‌جا چه می‌کنم؟
آخرِ دنیا نزدیک است.
شنیدم که کسی می‌گفت: وقتی می‌خواهید بمیرید، زیاد نترسید، یک‌نفر دیگر پیش از شما مرده است... درست می گفت.

انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Friday July 18, 2008 - 01:34am

حس غربی ست آرزویی نداشتن!

بی‌آرزویی؛
یعنی رسیدن.
یعنی ایستادن و ماندن.
یعنی مرگ!
.
.
و من صدای پای مرگ را به وضوح در شریان‌هایم می‌شنوم!
.
گویی هیچ‌چیز دیگر مرا به خود نمی‌خواند...

انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Sunday June 1, 2008 - 10:17pm