از دیشب صد بار با خودم تکرار کردم تا یادم بماند که حتمن باید بنویسم: گاهی آدمهای خوشبختی در دنیا میبینم که از بس خوشبختاند، خیالکردن را از من میگیرند. آدمایی خیلی خوشبخت...!!!
اما ؛
با وجود همین آدمهای خیلی خیلی خوشبخت، به گمانم از این قشنگتر کسی نمیتوانست خیال کند که من دیشب!
...
...
تهران-Tuesday October 21, 2008 - 10:16pm
اینروزها؛ احساس میکنم که دیگر کارِ زیادی برای انجامدادن ندارم. شبیه یک خواب بود. مثل اینکه آمدهباشم فقط نیمنگاهی به اطراف بیندازم و زودِ زود، به دنیای خلوت خودم برگردم... و این جملهی همیشگی که: خدا را چه دیده ای؟! شاید روزی بازگردد. با اینحال خوب میدانم که دیگر گامی به سوی او برنخواهم داشت. و این نه بهخاطر اینست که دیگر دوستش نخواهم داشت، نه! فقط به این خاطر که دلم نمی خواهد حتی ذرهای از آرامشش را بر هم بزنم. او اینگونه باید باشد، با همان لبخند همیشگی، خاطر آزاد، احساس شعف و روح بلند پروازش... و آن ترانهی خاص ِوجودش که مرا شیفتهی خود کرد.
.
به آیدین گفتم: "خوب، همیشه که نمیشود اوضاع آنطور که دوستداری پیش برود...." ولی همان لحظه در دلم آرزو کردم که کاشکی میشد... کاشکی!