دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

هـ سـ تـ یـ

داشت برمی‌گشت، با خاطره‌ی کسی که دفن‌ش کرده بود. برای بار آخر، سرش را برگرداند و به خاک‌ش نگاه کرد و به تمام مورچه‌هایی که داشتند با عجله می‌رفتند و می‌آمدند. بی‌اراده گفت: آن وقت اسم‌ش را می‌گذاشتم: هـ سـ تـ یـ !
...
سرش را چرخاند، زل زد توی صورت‌ش، گفت: تو حرف زدی!!
و چنان عمیق نگاه‌ش کرد که خجالت بکشد، که بهانه‌ای بهتر از این پیدا کند و بس کند از این‌همه! این‌همه همین‌هایی که داشت می‌بافت بی‌خود! و لیوان را داد دست‌ش و آن‌قدر نگاه‌ش کرد که مطمئن شد تا ته سر می‌کشدش.
گفت: باید می‌آمد...
گفت: باید می‌رفت...
گفت: باید یاد می‌گرفتی!
گفت: باید تجربه می‌کردی!
گفت: باید بپذیری!
گفت: باید ...

باید...

باید...
باقی‌ش را نشنید... اصلن نشنید... چون در این اندیشه بود که کاش به جای این همه "باید" فقط یک "بودن" بود.
فکرش را بکنید. حتا تصورش هم خیلی زیبا بود؛
فقط یک بودن به عوض ِ این همه باید!
آن وقت اسم‌ش را می‌گذاشت: هـ سـ تـ یـ !

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday April 3, 2009 - 12:01pm

آتـــــــــش!

پسر: می دونستی اصلن؟
دختر: چیو؟
پسر: یه روز حاکم ِ چی چست شراب می خوره و در اثر مستی دستور می ده که تموم شهر رو به آتیش بکشن.
دختر: خب؟ آتیش می زنن همه جا رو بعد!
پسر: آره... دستور، دستوره دیگه!
دختر: بعد چی می شه؟
پسر: بعد حاکم می ره روی تپه و از اون بالا شهر رو نگاه می کنه که داره توی آتیش می سوزه.
دختر: وای چه خوشگل! معرکه س!
پسر: اینطور فکر می کنی؟
دختر: تو اینطور فکر نمی کنی؟
پسر: ولی وقتی مستیه شراب می ره حاکم از ناراحتی گریه ش می گیره...
دختر: حاکما هم گریه می کنن مگه؟
پسر: آره... همه گریه می کنن گاهن!
دختر: منم خیلی گریه می کنم.
پسر: (با تمسخر) خب آخه تو دختری... گریه ی دخترا هم چیزه عجیبی نیس...
دختر: از حسودی می گی... می دونم.
پسر: (با خنده) گریه هم حسودی داره مگه؟
دختر: حاکم رو نگفتی چی شد آخر؟
پسر: فرداش دستور می ده که شهر رو از نو بسازن...
دختر: (غرق در تفکر) یعنی می شه؟
پسر: چی یعنی می شه؟
دختر: (خوشحال و خندان) می شه که ما هم شهر رو آتیش بزنیم؟
پسر: آتیش بزنیم که چی؟ مردم می سوزن!
دختر: (با کج خُلقی) اونایی که حقشون باشه فقط می سوزن. آدمای پاک از آتیش می گذرن و نمی سوزن مثل سیاوش.
پسر: (خوشش نیامد انگار از این مثال) نه مثل ِ ابراهیم.
دختر: سیاوش شاهنامه که شبیه تره... (و قصه ی سیاوش را برایش تعریف می کند که برای اثبات پاکی ش از آتشی بسیار عظیم عبور می کند بدون اینکه صدمه ای ببیند چراکه آتش ِ مقدس، پاکی را هرگز نمی سوزاند)...
پسر: چه جالب!
دختر: خب پس بیا شهر رو آتیش بزنیم... من از شرق شروع می کنم تو از غرب بیا... بعدش با هم می ریم روی کوه و سوختن شهر و آدمهای ناپاکش رو تماشا می کنیم.
پسر: نه من دلم نمیاد...
دختر: چرا؟ خیلی خوبه که! گریه مون می گیره و فرداش شهر رو با کمک ِ آدمای پاکش دوباره می سازیم. در کمال ِ برابری و برادری. نه اینکه آتیش همه چیو سوزونده پس همه به اندازه ی هم دارا هستن و نیستن... همه از نو شروع می کنن و با عشق.
پسر: نه من نمی تونم...
دختر: خب پس من تنهایی این کار رو می کنم!
پسر: (با نگاهی تعمق دار) باشه... میام باهات.
دختر: (با لبخندی حاصل از رضایت) پس شراب رو بیار...
سلاااااااااااام!




انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday March 3, 2009 - 04:30am