این زخمها؛
نوشدارو ندارند که هیچ، ترس و تردید هم دارد مدام بهشان نمک میپاشد! نمک، زخم را تازه میکند و من از درد به خودم میپیچم! می..پی..چم.. و گُم میشوم؛
هر روز... بیش تر... دور تر... بیرمق تر...
پیچیدهشده به خودم -چه پیچیدهشدنی!- و گمشده در خودم -چه گمشدنی!-
خدایـم لابهلای توفان بود. و آن بُت، ابراهیم را میخواست؛
بهم گفت: زلیخا .... و قصه بوی خیانت گرفت!
بوی نیرنگ و توطئه... بوی چنگ انداختن به عشق!!!
بویی که دلم را آشوب میکرد... میترساندم... گیج و سرگردان از قصه آمدم بیرون!
دیگر اما گریختن و خواب سیصد ساله هم به کارم نمیآید چراکه دقیانوس در تمام خوابهایم بیدار است... همان دقیانوسی که منــم! و روی یک وجب اکنون ایستادهام... آدمی کوتاه است و مجال آزمون و خطا این همه نیست که من هر روز از زمین و زمان بالا بروم و هربار هم مایوسانه پرت شوم پایین. پایینتر!...
و باز روز از نو... قصه از نو...
قصهی جهـان تلخ است،
به کام هرکه، حوا، مادرش باشد!
و قصه همین است
برای هرکه آدم پدرش است