دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

میراث عشق

این زخم‌ها؛

نوش‌دارو ندارند که هیچ، ترس‌ و تردید هم دارد مدام به‌شان نمک می‌پاشد! نمک، زخم را تازه می‌کند و من از درد به خودم می‌پیچم! می..پی..چم.. و گُم می‌شوم؛  

هر روز... بیش تر... دور تر... بی‌رمق تر...

پیچیده‌شده به خودم -چه پیچیده‌شدنی!- و گم‌شده در خودم -چه گم‌شدنی!-  

خدایـم لابه‌لای توفان بود. و آن بُت، ابراهیم را می‌خواست؛

به‌م گفت: زلیخا .... و قصه بوی خیانت گرفت!  

بوی نیرنگ و توطئه... بوی چنگ انداختن به عشق!!!  

بویی که دلم را آشوب می‌کرد... می‌ترساندم... گیج و سرگردان از قصه آمدم بیرون!

دیگر اما گریختن و خواب سیصد ساله هم به کارم نمی‌آید چراکه دقیانوس در تمام خواب‌هایم بیدار است... همان دقیانوسی که منــم! و روی یک وجب اکنون ایستاده‌ام... آدمی کوتاه است و مجال آزمون و خطا این همه نیست که من هر روز از زمین و زمان بالا ‌بروم و هربار هم مایوسانه پرت شوم پایین. پایین‌تر!...  

و باز روز از نو... قصه از نو...

 

قصه‌ی جهـان تلخ است، 

به کام هرکه، حوا، مادرش باشد!   

نظرات 1 + ارسال نظر
شالیزه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 17:50 http://www.khabine.blogfa.com

و قصه همین است
برای هرکه آدم پدرش است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد