به خدا که من خدایم.
من خدایم به خدا، او ناخدا است.
ناخدا من را صدا کرد،
خودش من را به یکباره خدا کرد.
با خودخواهی مرا خودسر خدای این زمین و آن زمان کرد.
ناخدا خود بیخدا شد...
ادامه...
هستم. همین حوالی اندوه... راستش آنقدر گفتنی دارم که نمیدانم با آن چه کنم... نگرانم که نکند وقت نوشتن از نگفتنیهایم رسیده باشد؟ . . این یک راز است!
[ بدون نام ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 01:12
از نزدیک از تو هراسان ام و از دور دلداده ی توام.گریزت مرا از پی می کشاند و جویش ات مرا بر جای می نشاند.من رنج میکشم...اما کدام رنج است که به خاطر تو نکشیده ام؟
رنجهایت [درد] دارد؟ خون هم آمد؟ کبود چی؟ کبود که نشد؟ نکند رنجهایت زخم شده باشد... به زخم و جراحت اگر برسد خطر عفونت و چرک و فساد هست. عفونت هم که بالا برود دیگر چارهای جز قطع کردن عضو مجروح نیست. رنجهایت را قطع میکنند. اما نگران نباش چون در عوض از عفونت و فسادش خلاص خواهی شد... شاید حفرهای و خلایی بعدش احساس کنی اما بهبودیت حتمی ست. و تازه حفره هم به مرور زمان پُر میشود... یادت هم نمیماندحتا...نه؟
دیروز را دانسته آمدیم امروز ندانسته عاشقیم و فردا؟؟؟ خدا را چه دیدهای!
دردردردردردردردردردردردردردردردردردردردردرد من اما زیادی کهنه شده. امید شفا نیست مرا.
قصه نیستم که بگوئی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
من درد ِ مشترکام مرا فریاد کن.
□ درخت با جنگل سخن میگوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم
نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ریشههای ِ تو را دریافتهام با لبانات برای ِ همه لبها سخن گفتهام و دستهایات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام برای ِ خاطر ِ زندهگان، و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام زیباترین ِ سرودها را زیرا که مردهگان ِ این سال عاشقترین ِ زندهگان بودهاند.
□
دستات را به من بده دستهای ِ تو با من آشناست ای دیریافته با تو سخن میگویم بهسان ِ ابر که با توفان بهسان ِ علف که با صحرا بهسان ِ باران که با دریا بهسان ِ پرنده که با بهار بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای ِ تو را دریافتهام زیرا که صدای ِ من با صدای ِ تو آشناست.
تو دریایی
قعرت ناپدید...
لبخند با تماااااااام وجود :-)
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
کجایی تو ؟ این یک اعتراض است !
هستم. همین حوالی اندوه...
راستش آنقدر گفتنی دارم که نمیدانم با آن چه کنم... نگرانم که نکند وقت نوشتن از نگفتنیهایم رسیده باشد؟
.
.
این یک راز است!
از نزدیک از تو هراسان ام و از دور دلداده ی توام.گریزت مرا از پی می کشاند و جویش ات مرا بر جای می نشاند.من رنج میکشم...اما کدام رنج است که به خاطر تو نکشیده ام؟
رنجهایت [درد] دارد؟ خون هم آمد؟ کبود چی؟ کبود که نشد؟
نکند رنجهایت زخم شده باشد... به زخم و جراحت اگر برسد خطر عفونت و چرک و فساد هست. عفونت هم که بالا برود دیگر چارهای جز قطع کردن عضو مجروح نیست. رنجهایت را قطع میکنند. اما نگران نباش چون در عوض از عفونت و فسادش خلاص خواهی شد... شاید حفرهای و خلایی بعدش احساس کنی اما بهبودیت حتمی ست. و تازه حفره هم به مرور زمان پُر میشود... یادت هم نمیماندحتا...نه؟
دیروز را دانسته آمدیم
امروز ندانسته عاشقیم
و فردا؟؟؟
خدا را چه دیدهای!
دردردردردردردردردردردردردردردردردردردردردرد من اما زیادی کهنه شده.
امید شفا نیست مرا.
تا الان به درد اینطور نگاه نکرده بودم .
واقعا خیلی جالبه الان که نگاش میکنم میبینم درست گفتید
سلامممم
آواتارت رو خیلی زیاد دوست دارمممم جودی آبوت...
.
.
سلام خانمی
من همیشه هر وبی میرم سلام میکنم اینم تکیه کلام منه .
اما نمیدونم چرا امروز بی ادب شدم وسلام یادم رفت .
حالا اومدم جبران کنم .
آخی ی ی ی ی ی :-*
تمام دردها فراموشم شد از این همه انرژی که در کامنت تو ست.
ممممممنون
و
صد تا سلام
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود.
□
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد ِ مشترکام
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ریشههای ِ تو را دریافتهام
با لبانات برای ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام
برای ِ خاطر ِ زندهگان،
و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردهگان ِ این سال
عاشقترین ِ زندهگان بودهاند.
□
دستات را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
تو دریایی
قعرت ناپدید...
لبخند با تماااااااام وجود :-)