دلم قصه میخواهد! قصه...
یک قصهی دُرسته... که ناتمام نباشد! که ناتمام نماند! ... محو باشد و بیانتها که هی بروی و بروی و هی آخرش از اول پیدا نباشد!
قصه... قصهای بیغصه! با رنگهای واقعی و شفاف که شبهای مهتابی بلند داشته باشد با روزهای سفید کوتاه. و از هیچی صدا در نیاید مگر همهمهی رویاهایی که پروازت دهند و به راه بیفتی، کجا؟! نپرس... برو... قصه خودش راه را میشناسد... میداند... و خوب هم بلد است که بیزمان و بیمکان حجمهای سیال و شناور بسازد. که بیتار و بیپود و بیگره خیال ببافد. که یکهو یکجوری بشود ببردت در شهر قصه قدم بزنی و یکجاهاییش حتا گم بشوی در ؛ نور.. صحنه.. صدا.. آماده؟ سه.. دو.. یک.. ضبط میشود: حرکت!
... چی!؟
ای عزیزم!!!!!!!
امیدوارم که حالت خوب باشه
به من دستور از بالا رسید که تو رو بذارم تو بلاک لیست
ولی خب من هر کاری که بهم بگن رو که نمی کنم! :))
ولی فکر کنم تو گذاشتی
مواظب خودت باش
.
.
.
یادم هست
خیلی چیزها
منم امیدوارم که خوب باشی... این آرزو را بیدریغ برات همیشه داشتم و دارم :)
در مورد بلاک لیست هم ؛ من نکردم. راه کرد.
آنوقت که گفتی:
:p:D:P:D:p
حواست باشه
اگه
طوفان ش رسید بهت
.
.
.
البته من خودم عاشق ِ طوفانم
:p:D :p:D
و آنوقت که گفتم:
یادت رفت در مسیج قبلیت از طوفان بگیها انگاری
:
من راستش مثل تو حوصلهی خندیدن و ادا و اینها ندارم
مهم نیست...
همهی راهها یکجایی جدا میشوند بالاخره. میبینی؟
مواظب خودت و حرفهات باش
بیچاره ایمان می ترسید تو با من از سمی بگی حتما! خیلی می ترسید! آخی! خیلی می ترسید!
باورت نمیشه وقتی بهش گفتم با هستی حرف زدم چه کرددددددد!!!
اوصولا اگه مساله ای نبود، نباید انقدر به هم می ریخت! ولی به هم ریخت!
من سهم خودم رو برای طوفان ش به گردن گرفتم ! :))) :)))
من به خاطر محبت و ایمانی که بهش "داشتم" با تو دیگه تماس نگرفتم ولی هیچ وقت تو رو نذاشتم تو بلاک لیست
حالا خوبی تو؟ اوضاع ت خوبه؟
شما خواهرا دوتاتون خوشگلید ها؛ یه مسیج تو فیس بوک بهش دادم؛ عجیبه ایمان به اون نگفته منو بذاره بلاک لیست!!
یه توصیه بهش کردم ولی فکر نکنم شما دو تا احتیاجی به توصیه داشته باشید
.
.
.
یک مرد دو دوزه/ دو دره باز باید مواظب حرفاش باشه که ظاهرا حواس ش بود!
من رو باز ،بازی می کنم! چیزی رو از کسی پنهان نمی کنم؛ تقریبا همه می دونند یا می فهمند که من چه می کنم ، چون یه دست و رو راست بازی می کنم.
.
.
.
حرف راست و درست مواظبت نمی خواد!
دقت کردی: همیشه کسی یا چیزی بوده که تو را برمیداشته کاری بر خلاف خواستهت انجام بدی -به خاطر محبت و ایمانی که بهش "داشتی" ...- !!! یا هرچی!
گمان میکنم پشت دیگری یا دیگران پنهان شدن خودش نوعی هنر میتواند باشد، که بیشباهت هم به دو دوزهیی که خودت گفتی، نیست. هنرمند به واسطهی عاملی خارجی از اختیار ساقط و از پیامد تصمیمها مبرا میشود... درست مثل قهرمانها در تراژدی!
من ولی اعتراف میکنم که به خواست خودم آمدم. و بیبهانه هم آمدم... و باز خودم خواستم نباشم و خاستم...
نه کسی ازم خواست و نه اینکه اگر میخواست و من نمیخواستم توفیق مییافت.
باری؛ به هرجهت، من محو شدم چون دلم طوفان نمیخواست.
طوفان دوست ندارم برعکس ِ تو! من! ؛-)
ویرانکردن و خندیدن در قاموس ما معنا نشده.................. !
و راستی از بازیها برایت بگویم:
من بازیهایی را دیدهام که جوانمردانه بودهاند و بیتقلب.
و بازیهایی که همهش بر سر شرطبندی بوده و مال و هوس.
بازیهایی دیدهام که در آنها کسی میمیرد یا کسی زخمی و مصدوم میشود به سادگی.
بازیهایی دیدهام که فقط به شانس بستگی داشتند و دیگر هیچ.
بازیهایی که دوستانه بود اولش ولی بدجور به کشمکش و حتا دشمنی انجامید آخرش.
بازیهایی هم بود که از قبل برنامهریزی میشد و حالتی نمایشی داشت بیشتر.
در بازیهایی هم شنیدهم که بعضی میدان را خالی میگذاشتند و بازی ختم میشد.
بازیهایی پُرهیاهو و بازیهایی بیصدا زیاد دیدهام... و خیلی بازیهای دیگر...
تمام بازیها یک نقطهی مشترک داشتند: همبازی! بازی که کنی -چه رو باز و چه رو بسته- بازی خوردن هم اجتنابناپذیر میشود. در بازی، بازی هم داده خواهیشد خودبهخود!
و همهمان بازیگرانی تمام عیار هستیم! همهگی بازی میکنیم و گاهی چنان محو بازی میشویم که خودِ بازی را از یاد میبریم... تلخیش اینجاست!!!!!!
من هر روز و روزی هزار بار به خودم یادآوری میکنم که این فقط یک بازی است ها ! مبادا اینقدر غرق بازی شوی که پاک فراموشت شود در بازی هستی. در بازی نتیجهی نهاییش مهم نیست. اصلن مهم نیست که دستِ آخر چه میشود. هرچه بخواهد بشود میشود.
من فقط و فقط میبایست خوب بازی کنم! و لذت ببرم از بازی! و بیاموزم نکتههایش را... و مهربان باشم.
و یادم باشد کسی را قضاوت نکنم.
یادم بماند همبازی هستیم و نه رقیب.
یادم باشد همانقدر که او هست من هم هستم... به یک میزان... مساوی... برابر...
همه به قدر هم هستیم و همه یکی هستیم.
بسیاران در یک ... یک در بسیاران... :-) :-) :-)
به قول حافظ:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت!!!
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِروَد عاقبت کار که کشت
هملت هم راست و درست میگفت: اگر آفتاب در لاشهی سگ مرده، تخم مگس بپرورد؛ پس لاشهی سگ، لایق بوسهی خورشید هست!
.
.
.
و
همین!