دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

سفر مرا به کجا می برد؟

این روزها آغشته به بوی خون کسانی ست که ناغافل رفتند.
سوگ ها تمام می شوند... سختی مرگ به مردن نیست به تحمل ناپذیر بودنش است! حیف آنها که با این همه مهربانی رفتند... دعا می کنم خدا دوستشان بدارد.
تصورش شاید خیلی جالب نباشد که تمام این روزها به قول آیدین وسط خشم و خون، من تدارک سفری را می دیدم که گاهی فکر می کنم تمام سالی که گذشت را فقط به این رسالت زندگی کردم... زنده ماندم...
می رم هند.
دهم جولای که می شود نوزدهم تیر. آقای هندی در سفارت که انگار برایش عجیب بود درخواست ویزای من به منظور "تمارین روحی" است، ازم پرسید: چرا اینجا را انتخاب کردی؟ لبخند زدم. گفتم: انتخاب نکردم. انتخاب شدم... و راستی که همین بود. آدم وقتی تحت تأثیر ناگهانی رازی قرار می گیرد، جرأت نافرمانی نمی کند. و این سفر جوری ساخته و پرداخته شد که من ترسیدم نروم.
می روم و شاید روزی باز گردم.
اما کی؟ نمی دانم...
اما چگونه؟ نمی دانم...
پدرام می گفت: دوستی یک مسأله ی درونی ست. من اما حرفش را نفهمیدم... جایی دیگر گفت: مردمی که من در این روزگار می بینم، مردمی ظاهربین و سطحی اند. آنها به شایستگی و مزیت، همچون چیزی که شکل دارد می اندیشند... اگر به آنها درباره ی بی شکلی بگویی، گنگ و بی صدا می نشینند و گیج می شوند...
به گمانم، دوستی درونی باید شبیه به همین بی شکلی باشد.
این دوستی درونی هر چه هست زیباست و پایانی نخواهد داشت.