آن روزها که رفتند، اینگونه بود:
انگار باران میآمد،
و هیچکس حتا ذرهای میل تَر شدن نداشت.
انگار برف میبارید،
و هیچکس حتا ذرهای میل سپید شدن نداشت.
انگار باد میوزید،
و هیچکس حتا ذرهای میل غبار زدایی نداشت.
شاید همه پاک و سپید و تَر یودند...
من اما این روزها که تنهاتر از همیشهام، در حیاط کوچکی ایستادهام،
چشم به راه باد و باران و برف!