دلتنگم… بیطاقت. بیحس. افسرده…
خوب میدانم با سرنوشت و کائنات [در خود و با خود] نمیبایست ناسازگاری کرد.
اما نمیدانم چرا یک وقتهایی بازیگوش میشوم و سرسختانه تلاش میکنم با
این سرنوشت پیچیدهی گرهخوردهی ناآرام [در خود و با خود] بجنگم. این
وقتها هرچه بیشتر [در خود و با خود] میجنگم، بیشتر [در خود و با خود] غرق
میشوم… و صدایی مدام در گوشم [در خود و با خود] میخواند: مرگ!
از این [در خود و با خود] جنگیدنهای کودکانه خستهام دیگر… آنقدر خستهام که دیگر مرگ هم به دردم نمیخورد…
یک روز؛
به آفتاب
سلامی دوباره
خواهم کرد…
سلام
سبز آسمانی هستم