گفتی: زیادند دوستان دلداده
این کفران نعمت که تو میکنی
زجرش عذاب چشم زخمی است که دامان آینه را میگیرد
.........
دوستان ِ دلداده؟
دلداده؟
دل؟
.
.
من تا یادم می آید همیشه عزیز بودم. عزیز ِ پدر... عزیز ِ مادر... عزیز ِ برادر... عزیز ِ خواهر
در دبیرستان عزیز
در دانشگاه عزیز تر
در شرکت عزیز تر تر
و همش هی صدایم کردند: "متفاوت"... که من ذوقم بگیرد و خفه شوم.
و
آنها هی عروسکهایم را بگیرند و عروسک تازه دستم بدهند. هی برایم سایه ی
سبز بزنند و رُژ ِ لب قرمز بمالند. هی موهایم را شانه کنند و گلهای رز و
مریم روی سرم بچینند. هی شربت ِ تقویتی بهم بخورانند و غذاهای رنگارنگ توی
دهانم فرو کنند و باز صدایم بزنند: "فوق العاده"... و من خفه شوم باز.
.
... همه کوچک نواز بودند با من و بزرگوار!
.
بلند
می گویم: دوستم نداشته باشید لطفن. عرض عشق و ارادتتان را هم ببرید آنجا
که نیازمندش باشد... من نمی خواهم... نمی خواهم متفاوت باشم... از این همه
عروسک که دور و برم ریخته اید خسته ام... از سایه ی سبز و رژ ِ سرخ و
آرایش غمگینم... گلها را نمی خواهم که چیده شوند... و دوست دارم دهانم
همیشه مزه ی خاک بدهد، غذا نمی خواهم... تشنه ام... آبم بنوشانید...
همین جاست دیگر
رسیدیم!
بگذارید چند قدم خودم به تنهایی بردارم
چند قدم فقط
خودم
به تنهایی!
.
.
کجایی بابک؟ من بلد نیستم قشنگ حرف بزنم.
اما قول می دهم که بلد باشم قشنگ گوش کنم.
بگو آیا عذابی سخت تر در پیش خواهد بود؟
.
.
مستان سلامت می کنند...
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday January 19, 2009 - 08:30pm