امروز دلم نمى خواهد بلند شوم... دوست دارم همینطور در رختخواب بمانم!
حالم خوب نبست...
فکرهایى در سرم هست،
و صداهایى.... چه مى خواهند از من؟ نمى دانم!
-تو کی هستی؟
-مردی با نقاب!
-اینو که دارم میبینم.
-من به بینایی شما شک ندارم بانو، فقط سوال شما تناقض دارد، شما دارید از کسی که ماسک بر چهره زده میپرسید : کی هستی؟
.
.
.
؟!؟!؟!!!
یکجوری حالم خوب نیست که از خودم هم خجالت میکشم. که به روی خودم هم نمییارمش. یکجوری روی دستِ خودم ماندهم که کم مانده٬ کم بیاورم دیگر! کم مانده ٬ که دروغ است! حکمن کمی کم آوردهم که دست به دامان نوشتن شدم٬ امشب!! این رسم روزهای قحط سالیست که میگویند: کاچی به از هیچی...
تمام این سالها در قحطی عشق به سر بردن٬ کمم بود٬ دوران قحطی آرامش هم شد. ناآرام و بیقرار... چیزی مدام از این شاخه به آن شاخه پرم میدهد... یکجوری که میترسم حتا بهش فکر کنم. پیچیده است و موهوم.. رهایم نمیکند. امانم نمیدهد. تمام هم نمیشود... یکجوری تکرار شده و تکرار میکند خودش را... و آن تکرار شدگانش هم تکرار میگردند... و باز هم تکرار! همینجور تساعدی و باینری زیاد میشوند! بزرگ و بزرگتر... زیاد و زیادتر...
چی شد که به اینجا رسیدم؟!!! کجای راه اشتباهی پیچیدم به چپ؟ یا به راست؟ نمیدااااااانم.
کدام پل بود که زیر پایم خراب شد و من به این هزار تویِ تاریک پرت شدم؟ هیچگاه نفهمیدم.
زنده بودم. فقط همین!
خودم به همین زنده ماندن٬ راضی بودم... همین هم خوب بود... بود... بود... که این درد آمد .. با تکرارهای تکرار شوندهاش. در سرم انگار میخ میکوبند. و این صداها... و نورهای سفید که مثل فلاش دوربین عکاسی٬ میزند و میزند. پشتِ هم... بیفاصله! طوفانی که جان و جهانم را میلرزاند.
این خود لعنتیام است که یک آن آرام نمیگیرد. و بیامان در پی طوفان است. یا مییاید و یا میسازد... و گم میشود.
این خودِ بیگانه که جای من نشسته است لیکن من نیست. از من نیست... و نمیدانم از کدام جهنم درهای آمد جای من نشست. آن هفت شبانه روزی که من غرق خوابِ مرگ بودم و درست همان موقع بود که .... یادم نمیآید !!!
دکترها دروغ میگفتند که من برگشتم.
من در کما بودم و هستم هنوز. اینکه از کما بیرون آمده٬ نه من؛ که خودم است. همین خود ملعونم که میگویند من هستم... باور نکنید٬ چون من نیستم! من... من اگر بودم٬ این همه ناآرامی و رنج تکراری از خودم نمیدیدم... هرگز!
شاید شبیه به این داستان برای من هم پیش آمده :
وقتی که من در خواب بودم٬ خودم آمدم و جام زهر را در گوش من ریختم... و من از آن زهر است که جان دادم.... اکنون خودم هستم که جای من نشسته و همهی این طوفانها ساخته و پرداختهی خودم است. خودم کردهم. خودِ خودم!!
There once
was a morose melonhead,
who sat there all day
and wished he were dead
روزگاری کلهی هندوانهای بد خلقی بود،
که تمام روز سرجایش مینشست
و آرزو میکرد بمیرد
But you
should be careful
about the things that you wish.
Because the last thing he heard
was a deafening squish
ولی باید مواظب باشید
که چه آرزویی میکنید
چون آخرین صدایی که
کلهی هندوانهای شنید
از شعرهای سوررئالیستی «تیمبرتون»
جودی٬
کاملن با تو موافق هستم که عدهای از مردم هرگز زندگی نمیکنند و زندگی را یک مسابقه دو میدانند و میخواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است٬ دست یابند و متوجه نمیشوند که آنقدرخسته شدهاند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط میبینند. درحالیکه نه به مسیر توجه داشتهاند و نه لذتی از آن بردهاند. دیر یا زود آدم پیر و خسته میشود درحالیکه از اطراف خود غافل بودهاست. آنوقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بیتفاوت میشود و فقط او میماند و یک خستگی بیلذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و بهدست نخواهد آمد.
...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها
را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر
باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوشِ زیادی بسازیم تا
بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدار تو٬
بابا لنگدراز
از کتاب "بابا لنگدراز" اثر "جین وبستر"